سالها قبل در سنین جوانی که تازه به تهران آمده بودم، فقیری را دیدم که از گرسنگی هیچ جانی نداشت و صدایش در نمی آمد.
من هم فقط یک سکه را که تمام دارایی ام بود، به فقیر دادم و او برای خود غذا خرید. از آن روز به بعد حالات عجیبی به من دست می داد.
آن سکه سرنخی برای پیشرفت های معنویم بود.
سه
بار ازدواج کرده بود. خانم اول مرحوم مرشد هنگام زایمان دختر خود از دنیا
رفت. همسری مهربان بود که مرشد از وی به نیکی یاد کرده است.
همسر دوم با
مرشد طوری رفتار می کرد که گویی غلام اوست و کمتر مردی می توانست این
حقارت را تحمل کند و تاب بیاورد. بدرفتاریهای این همسر، به قدری شدت گرفت
که به حد آزار او رسیده بود و مرشد می گفت: این سرنوشت من است و آزار و
اذیت این زن تقدیری است که مرا به صبر وامی دارد.
چند سال که از ازدواج دوم مرحوم مرشد گذشت، خدا دختری به آنها
داد و همسرش هنگام زایمان از دنیا رفت. مرشد برای اینکه غمخوار و پناهی
داشته باشد، ناچار همسر سومی برای خود اختیار می کند.
زندگی مرحوم مرشد
با همسر سوم بسیار تفاوت داشت. او نسبتاً مهربانتر با وی رفتار می کرد و
حرف شنوتر بود. از همسر سوم نیز مرحوم مرشد، سه فرزند دارد.
مرحوم حاج مرشد در ضلع شرقی مسجد جامع بازار تهران که بازار نجارها بود، مغازهی چلوکبابی داشت و تا زمان حیات نیز در همین مغازه اشتغال داشت.
دو تابلوی روی دیوار داخل سالن وجود داشت که روی آن نوشته شده بود: «ساعتی در خود نگر تا کیستی؟ از کجایی، وزچه جایی، چیستی؟»
تابلوی روی دخل مغازه هم آن جمله معروف و کم نظیر جناب مرشد بود، که نوشته شده بود: «نسیه و وجه دستی داده می شود، حتی به جنابعالی به قدر قوه»مرحوم مرشد فرمود: یک شب حضرت نبی اکرم(ص) و حضرت امیرالمؤمنین علی (ع) را در خواب دیدم، که وارد مغازه چلوکبابی من شدند. حضرت رسول (ص) با دست مبارک به تابلوی روی دخل که نوشته شده بود:« نسیه و وجه دستی داده می شود، حتی به جنابعالی به قدرقوه» اشاره فرمودند و آن را به حضرت علی(ع) نشان می دادند و هر دو وجود بزرگوار می خندیدند. تحسین می کردند و تبسم آن دو وجود مقدس، نشانه رضایت آن دو بزرگوار از این کار بود
کودکان و نوجوانانی که برای کارفرمایتن خود غذا میبردند، مرحوم مرشد پلوی زعفرانی روی بادیه او می ریخت و ظرف را کامل می کرد و بعد تکه کباب یا لقمه گوشت یا اگر تمام شده بود، ته دیگی زعفرانی داخل روغن می کرد و دهان آن پسربچه می گذاشت تا اگر استادشان به آنها نداد، لااقل چشیده باشند.
فقیران و مسکینان صفی داشتند که از داخل راهرو شروع می شد و به اول سالن مغازه ختم می گشت. هر روز می آمدند و به نسبت تعداد عائله خود غذای رایگان و خرجی یومیه می گرفتند.
حاج مرشد می گفت: « همه موجودات دارای صفحه ای در خلقت هستند که شرح حال و عظمت آنها در آن نوشته شده است، روی هر برگی از برگهای درختان نوشته شده است که برای مداوای چه بیماری خوب می باشد، ولی بشر با این زبان آشنا نیست»
مرشد می گفت:«همه گلها خار دارند جز گل نرگس! که این اشاره به
موجود مقدس حضرت مهدی سلام الله علیه است. مرشد تشبیه می کند هر چه آن
بزرگوار بخواهد، لطف و محبت است و ما فرمان بردار او هستیم.».
مرحوم مرشد می گفت: « آن چه را به زبان می آورید، به همان عمل کنید و الا در امتحان رفوزه می شوید»
وی خاطره ای از پدرشان میگفتند: که روزها قبل متجاوز از نود
سال پیش با مادرم، از نهاوند به سوی تهران می آمدیم و مال و اشتر داشتیم.
در
وسط راه اتراق کردیم. موقع ظهر بود، مادرم سفره غذا را که باز کرد متوجه
شد تعدادی مورچه در آن است . جریان را به پدرم گفت و پدرم فکری کرد و گفت:
باید برگردیم! مادرم پرسید: چرا؟ پدرم گفت: ما که از نهاوند آمدیم. مورچه
ها مال آنجا هستند، خانه شان آنجاست و ما آنها را از خانه و کاشانه شان دور
کردیم و گناه دارند. هر چه مادرم اصرار کرد که عیب ندارد، پدرم قبول نکرد و
آخر سفره را با همان وضع جمع کردیم و به منزل برگشتیم و به پدرم مورچه ها
را در محل خودشان رها و آزاد ساخت و گفت: ظلم به هر موجودی ناپسند است، هر
چند مورچه باشد.
دوست نداشت خود به کسی جواب رد بدهد. حتی در مغازه چلوکبابی
هم که غذا تمام می شد، اگر کسی می آمد و غذا می خواست و می پرسید: حاج آقا
غذا هست؟ پدر جواب می داد: برو بپرس! خودش نه نمی گفت و جواب رد نمی داد!
روزی
جناب مرشد فرمود: هر وقت از کسی به تو بدی رسید، سعی کن به رویش نیاوری.
خجالت زده کردن اشخاص صفت خوبی نیست و گفت: حضرت یوسف پس از اینکه از چاه
نجات یافت و عزیز مصر شد، برادرانش به او رسیدند؛ تا آخر عمر جلوی برادرانش
جمله ای که «چاه» در آن باشد، بر زبان نیاورد.
حاج مرشد تعریف می فرمود: یکی از دوستان مرشد به رحمت خدا می رود و همان شب به خواب جناب مرشد می آید. مرشد فرمود: در خواب می دانستم که مرحوم شده از او پرسیدم، آن عالم را چگونه یافتی؟ شخص تازه درگذشته، جواب می دهد: مرشد اینجا هر چه سکه است به نام علی بن ابی طالب(ع) است.
یک روز در مغازه جناب مرشد، آتش سوزی رخ می دهد؛ وقتی خبر آتش سوزی مغازه را به جناب مرشد دادند بدون آنکه تغییر حالتی بدهد گفت:
«عیب
ندارد بابا» بین راه آهسته گریه می کرد! از او پرسیدند: آقا پس چرا ناراحت
شدید؟ حاج مرشد جواب داد:« نه ناراحتی من از آتش سوزی نیست. آن آتش سوزی
خیر بوده، دلم برای اشعاری که سالها سروده و درکشو میز دخل مغازه گذارده
بودم، می سوزد؛ چون جایی نوشته نشده و نسخه دیگری هم از آن وجود ندارد»!
باقیمانده آن اشعار سوخته به نام «دیوان سوخته» به چاپ رسیده است.
جناب مرشد در۲۵ شهریور ماه سال ۱۳۵۷ هجری شمسی در تهران وفات یافت.
قبر ایشان در قبرستان ابن بابویه واقع در شهرری می باشد.
روی سنگ قبر وی این بیت شعر نوشته شده است:
همچو ساعی از دو عالم در گذر تا شوی از آفرینش با خبر
منبع: کتاب بهترین کاسب قرن