روزهاي حمايت جد پدري نيز زياد نپاييد.
از شيرينترين دوران كودكي آنچه به ياد او ميآمد آن نخستين سفر او با عموي بزرگوارش ابوطالب به شام بود و آن ملاقات ديدني و در ياد ماندني با قديس نجران . به خاطر ميآورد كه احترامي كه آن پير مرد بدو ميگزارد كمتر از آن نبود كه مادر با جد پدري به او ميگذاردند.
محمد (ص) همچنان كه بر دهانه غار حرأ نشسته بود به افق مينگريست و خاطرات كودكي و نوجواني و جواني خويش را مرور ميكرد. به خاطر ميآورد كه هميشه از وضع اجتماعي مكه و بت پرستي مردم و مفاسد اخلاقي و فقر و فاقه مستمندان و محرومان كه با خرد و ايمان او سازگار نميآمد رنج ميبرده است . او همواره از خود پرسيده بود: آيا راهي نيست؟ با تجربه هايي كه از سفر شام داشت دريافته بود كه به هر كجا رود آسمان همين رنگ است و بايد راهي براي نجات جهان بجويد. با خود ميگفت: تنها خداست كه راهنماست .
محمد(ص) به مرز چهل سالگي رسيده بود. تبلور آن رنجمايهها در جان او باعث شده بود كه اوقات بسياري را در بيرون مكه به تفكر و دعا بگذراند، تا شايد خداوند بشريت را از گرداب ابتلا برهاند. او هر ساله سه ماه رجب و شعبان و رمضان را در غار حرا به عبادت ميگذرانيد.
آن شب، شب بيست و هفتم رجب بود. محمد (ص)غرق در انديشه بود كه ناگاه صدايي گيرا و گرم در غار پيچيد:
بخوان!
محمد(ص)، در هراسي و هم آلود به اطراف نگريست .
صدا دوباره گفت:
بخوان!
اين بار محمد(ص) با بيم و ترديد گفت:
من خواندن نميدانم .
صدا پاسخ داد:
بخوان به نام پروردگارت كه بيافريد، آدمي را از لخته خوني آفريد. بخوان و پروردگار تو ارجمندترين است، همو كه با قلم آموخت، و به آدمي آنچه را كه نميدانست بياموخت ...
و او هر چه را كه فرشته وحي فرو خوانده بود باز خواند.
هنگامي كه از غار پايين ميآمد، زير بار عظيم نبوت و خاتميت، به جذبه الوهي عشق برخود ميلرزيد. از اين رو وقتي به خانه رسيد به خديجه كه از دير آمدن او سخت دلواپس شده بود گفت:
مرا بپوشان، احساس خستگي و سرما ميكنم!
و چون خديجه علت را جويا شد، گفت:
آنچه امشب بر من گذشت بيش از طاقت من بود، امشب من به پيامبري خدا برگزيده شدم!
خديجه كه از شادماني سر از پا نميشناخت، در حالي كه روپوشي پشمي و بلند بر قامت او ميپوشانيد گفت:
من از مدتها پيش در انتظار چنين روزي بودم، ميدانستم كه تو با ديگران بسيار فرق داري، اينك در پيشگاه خدا شهادت ميدهم كه تو آخرين رسول خدايي و به تو ايمان ميآورم .
پيامبر دست همسرش را كه براي بيعت با او پيش آورده بود به مهرباني فشرد و گلخند زيبايي كه بر چهره همسر زد، امضاي ابديت و شگون ايمان او شد و اين نخستين ايمان بود.
پس از آن، علي (ع)كه در خانه محمد (ص)بود با پيامبر بيعت كرد. او با آنكه هنوز به بلوغ نرسيده بود دست پيش آورد و همچون خديجه، با پسر عموي خود كه اينك پيامبر خدا شده بود به پيامبري بيعت كرد.